نسبت سنجی میان ساختار و کارگزار، یکی از موضوعات برجسته در علم سیاست بوده که بهویژه در پی امواج ساختارگرایی و پساساختارگرایی معاصر برجسته شده است. محور اندیشه در این پهنه، واکاوی مرزهای تعیینکنندگی و جزمیت ساختار و در برابر آن عاملیت سوژه و کارگزار انسانی است. در این نوشتار کوشیده شده است این موضوع در ارتباط با امر سیاست در اسراییل مورد بررسی قرار گیرد. رهیافت و چارچوب نظری این مقاله، آمیزهای از ایستارهای فلسفی- گفتمانی و سیاسی- کاربردی است و فرضیه در چهار سطح گفتمان سیاسی، نظام سیاسی، نظام حزبی و انتخاباتی و فرایند تصمیمسازی در سیاستخارجی اسراییل آزمون میشود. از دید نگارنده، امر سیاست در اسراییل، خواه نظری و خواه عملی، در سایه چیرگی بیشینه ساختارهای برآمده از گفتمان پنهان و ایدئولوژی دینی- سیاسی صورتبندی شده و سوژه و کارگزار انسانی از عاملیت حاشیه ای برخوردار است. البته این موضوع، بهمعنای امحا و ذوبشدن کامل عامل انسانی (خواه بهصورت فاعل شناسا و خواه کارگزار) در ساختارهای اسراییل نیست، بلکه مراد تعیینکنندگی حداکثری ساختارهای سیاسی- ایدئواوژیک است.